تفسير معني دار زندگي


 

نويسنده: منيژه پدرامي




 

بر اساس روان شناس يونگ
 

خورشيد که غروب مي کند شما چه تفسيرش مي کنيد؟ پايان شادي و آغاز غم؟ زندگي رو به اتمام؟ ولي مي توان آن را يک غروب زيبا، پايان يک روز و کسب انرژي براي شروع روزي ديگر تفسير کنيد. وقتي پاييز مي رسد تفسير شما چيست؟ فصل غم و افسردگي و اندوه؟ آيا واقعا طبيعت هم همين تفسيرها را دارد؟ يا تنها تمام شدن فصلي است و ورود به مرحله استراحت و آرامش، تفکر و غور کردن، بهار و تابستان پر از شور، تازه شدن و فعاليت و تغذيه و کار و تجربه کردن است و پاييز و زمستان زمان انديشه کردن درباره اين دو فصل و حاصل کارهاي انجام گرفته و غور به درون است و مهيا شدن براي بهاري ديگر، پربارتر و قوي تر! تمام اعمالي که ما انجام مي دهيم و اتفاقاتي که از سر مي گذرانيم همه به نوع تفسير ما بستگي دارد. تفسير خوب! تفسير بد! يا تفسير بي تفسير! هر چه بخواهد بشود، مي شود چه با تفسير چه بي تفسير. پس سود تفسير کردن چيست؟ آزار خود يا ديگران؟ توجيه کردن آنچه اتفاق مي افتد و ما از آن بي خبريم بهتر نيست خود را به آنچه خرد هستي در نظر دارد بپرسيم. رهايي از تفسير يعني پذيرش هر آن چيزي که پيش مي آيد مثل اصل طبيعت. اگر تفسير مي کنيم بهتر است تفسير زيبايي از زندگي کنيم به جاي برنامه ريزي براي آنچه دست ما نيست.
وقتي با فرزندمان بحثي داريم بلافاصله تفسير ما اهانت به مقام ماست ولي مي توان تفسير ديگري هم کرد شايد فرزندم از چيري رنج مي برد و نياز به کمک دارد و اين عکس العمل، نشانه آن است. خيلي از ما با خاطرات گذشته سر مي کنيم و اين خاطرات تفسير هاي بد و ناراحت کننده اي به همراه دارد که هميشه با ماست. اما راه ديگري هم هست؛ وقتي به يادشان آورديم مي توانيم آن را تفسير دوباره کنيم تا هم از بند اسارت آن رها شويم و هم آن خاطره را از بند تفسير خود رها کنيم تا زندگي اش را بکند. مثلا اگر در گذشته يک سيلي از پدرم بابت کاري خوردم مي توانم اين گونه تفسيرش کنم که او حتما خير و صلاح مرا خواسته و از دردسر و اشتباهي رهانيده است. آيا اين تفسير به ما آرامش مي دهد يا آن تفسير ناراحت کننده که او بد مرا مي خواهد و از من بيزار است؟ ما نمي دانيم هر اتفاقي برايمان مي افتد چه حکمتي پشت آن نهفته است پس بهتر است به خرد هستي اعتماد کنيم و تفسير بد نکنيم که نوعي قضاوت است. قضاوت ها محصول عادت هاست و از سايه بر مي آيد چرا که دوست داريم همه چيز را براي خود با ارزش گذاري ها آلوده کنيم. قضاوت ما هيچ تاثيري در بهتر شدن حال ما ندارد که اثر منفي دارد. يادمان باشد زندگي ما از قضاوت ها و تفاسير بد و خوب تشکيل نشده بلکه از خلاقيت و مهر و خرد مي تواند لبريز باشد.

آرزو
 

از وقتي خود را شناختم با آرزو آشنا بودم. از زماني که کودک بودم و آرزوي داشتن يک عروسک يا ماشين يا دوچرخه را داشتم تا آرزوي پروانه شدن و پرواز. آرزوهاي عروسک و دوچرخه با کمي گريه و زاري و ناله و فشار يا قرض گرفتن دوچرخه برادر يا بچه همسايه يا تلاش و خواستن بالاخره مهيا شد ولي آرزوي پروانه شدن را هميشه با خود داشتم تا وقتي بزرگ شدم البته باز تلاشم را کردم و شب ها به پشت مي خوابيدم به اميد اينکه يک روز صبح چشم باز کنم و ببينم پروانه شدم و از خانه مي پرم و به آسمان مي روم. به مرور که بزرگ شدم و به خرد هستي پي بردم تسليم شدم و فهميدم که از درون بايد پروانه شوم و در عالم الهي پرواز کنم. براي اين کار هم پيله بايد بست. ما همه پيله هاي خود را داريم و منتظريم، منتظر رهايي و پرواز به سوي او! اما عجيب است انگار انسان ها به اين پيله خو گرفتند و عادت کردند و ديگر دلشان نمي خواهد از آن بيرون بيايند. انگار به اسير بودن عادت کردند و به همين دليل تنها عده معدودي که ما آنها را برگزيده مي دانيم پيله را ديدند و به نيروي درون خود ايمان آورند. پيله را شکافتند و پريدند. وقتي پيله را شکافتي ديگر بازگشتي نيست بايد بروي بالا و بالاتر تا آنجا که در جوار نور خورشيد بالت بسوزد و جزيي از آن شوي. اما افسوس که نمي دانيم همه ما اين نيرو را در خود داريم تنها بايد باورش کنيم و پيله خود را بشکافيم. اما حال من نه آرزويي دارم نه خيالي حالا گاه پروانه ام، گاه اسب، گاهي ماهي و گاه درخت. حالا مي دانم که من با همه جهان پيوند دروني دارم.چه کسي فقط آرزو مي کند؟ کسي که خلاقيت ندارد. تنبل است و چيزي نه در درون نه بيرون خلق نمي کند. آنچه مي خواهد را آنقدر دور و دست نيافتني مي داند که تنها آرزويش مي کند. در خيال داشتنش را تجسم مي کند و همين کافي است. انسان آن چيزي را آرزو مي کند که رسيدن به آن محال باشد و گر نه اگر به دستش برسد که مالکش مي شود مثل بقيه چيزها. آدم خلاق هر لحظه در حال بازآفريني لحظه هاي خود است پس آرزويي ندارد. آنچه بخواهد درون خود دارد و اگر نباشد مي داند که با آن پيوند دروني دارد و اگر نبايد داشته باشد تسليم است يا با خلاقيت و تلاش به آن مي رسد. پس اين عدم خلاقيت است که آرزوها را به وجود مي آورد. آرزو لحظه حال را مي کشد و افسردگي به همراه دارد در حالي که بي آرزويي لحظه را ابدي مي کند چرا که از قيد همه چيز حتي آرزو هم آزاد است. وقتي آرزويي دارم يعني محال است و شايد هيچ وقت به آن نرسم ولي وقتي رويايي در سر دارم ناخودآگاه مي دانم که محال نيست و دست يافتني است و ناخودآگاه تمام نيروي خود را بسيج مي کنم تا به آن برسم اگر بخواهم و تمام عزمم را جزم کنم، زيرا وجود دارد، مي گويند (از تو حرکت از من برکت). کسي که آرزو دارد حرکتي نمي کند. کسي که آرزو مي کند رييس جمهور باشد ولي نه در جايگاهش و نه در موقعيتش است هرگز به اين آرزو نخواهد رسيد و نيروي خود را در جهت رسيدن به چيز محال تلف مي کند با خيالبافي هايي که گاه شکل تو هم به خود مي گيرد، مگر در شرايط مناسب آن باشد، که ديگر آرزو نيست يک امکان يا فرصت است. اما اگر روياي نويسنده شدن داشته باشد تمام تلاش خود را براي رسيدن به اين رويا مي کند و به آن مي رسد چون در جهت آن تلاش مي کند و قدم هاي درست را بر مي دارد. حتما تجربه کرديد وقتي آرزويي داشتيد و از راه نادرست به آن رسيديد، متوجه شديد که همه چيز تمام شده، انگار انگيزه ها تمام شدند و آن گونه که فکر مي کردي نبود. فرزانه آرزويش نداشتن آرزوست چون از هر گونه اصرار و تفکر ذهني بيهوده رهاست و با فکر و ذهن آزاد به آنچه بايد مي پردازد. وقتي آرزويي داري مثل خوره به ذهن و جانت مي افتد و آرامش را از تو مي گيرد يعني زمان حال را از تو مي گيرد و در آرزوي آن در آينده نمي فهمي که حال خود را چگونه گذراندي! تازه وقتي به آن مي رسي انگار به تو دهن کجي مي کند و تو شکوه مي شوي. آرزو از سايه بر مي آيد ولي رويا از ناخودآگاه و طبيعت. وقتي آرزويي نداري چگونه اي؟ آزادي! رهايي! از هر گونه خيالبافي بيهوده، احساس کهتري و حقارت و ناتواني به خاطر نداشتن آن نداري. چيزي را که من ندارم، نبايد داشته باشم پس افسوس آن را خوردن و بعد آرزويش را داشتن چه سودي برايم دارد، يا چه کمکي مي کند؟ وقتي آرزو نداري چشم اندازي هم به آينده نداري و اسير آينده نيستي و تنها در جهت شناخت خود و آنچه در سر داري و هدف توست قدم بر مي داري. هم راستا با خود زندگي و در جهت درست زندگي تلاش مي کني و به هر موفقيتي که مي رسيد، لذتبخش است چون آنچه به آن رسيدي دست نيافتني و آرزو نبوده بلکه زندگي، سر راهت نهاده و نتيجه تلاشت بوده است. آرزوها فقط انرژي رواني ما را حرام مي کنند و ما را به عقده مي رسانند. کسي که آرزو مي کند خلاقيت را در خود مي کشد چرا که اين زمان حال است که با خلاقيت و نوآوري و رشد من آينده را مي سازد نه آرزويي که گاه نرسيدن به آن افسرده ام مي کند. آرزو هر چه بزرگتر باشد بدتر است و لحظات بيشتري را از ما تلف مي کند و افسرده ترمان مي کند. آرزو دل سوختن و افسوس خوردن دارد. يعني کسي که فارغ از آرزو باشد اصل و باطن هر چيزي را مي بيند ولي آرزومند چون درگير ظواهر است تنها آنچه را مي بيند، از بيرون مي بيند. بياييد آرزو نکنيم بلکه آنچه مي خواهيم خلق کنيم.
بي آرزو راز بيند و آرزومند فاش. "لائوتسه"

نياز
 

از بزرگي شنيدم انسان ها را بايد از روي نيارهايشان شناخت نه رفتار و کلام و کردارشان. چه درست و چه رازآلود است اين جمله خردمندانه! اين نيازهاي ما انسان هاست که ما را به مسيرهاي گوناگون مي کشاند. کودکي که گرسنه است نياز به غذا دارد و اگر مادر نباشد که به او غذا دهد يا مي ميرد يا چيزي پيدا مي کند و مي خورد و اين نياز غريزي را مرتفع مي سازد. حيوان هم اگر گرسنه باشد طبق نيازش مرغ خانه شما را مي خورد تا نيازش برآورده شود، برايش مهم نيست که حيوان اهلي شماست و اين کار او تعدي يا دزدي است. او نيازش را برآورده مي کند نيازي که غريزه به او گفته چگونه برطرفش کند و کاري به قضاوت ما ندارد. اين ما هستيم که از غريزه و طبيعت خود دور افتاديم و طبيعتي ساختگي براي خود ساختيم . اين نه آرزوست نه رويا. جواني که هيچ پشتوانه اي در خانه و جامعه احساس نکند و نتواند نيازهاي رواني و عاطفي خود را نه در محيط گرم خانه و نه در جامعه برآورده کند چه مي کند؟ نااميد است و با فوج عظيم آرزوهايي دست نيافتني مثل تشکيل خانه و ازدواج، فرزند، خانه، ماشين و ... به کارهاي خلاف رو مي آورد چون مي خواهد رود به آن برسد بدون سپري کردن مراحل درست زندگي و تحمل رنج و قيمت آن. ولي جوان ديگري با همين خصوصيات با پشتکار به کار مي چسبد و به هر کاري دست مي زند تا خود را از موقعيتش نجات دهد، از صفر شروع و رشد مي کند، زيرا نياز او برآورده کردن آرزوهايش نبوده بلکه با وجود حتي نداشتن محيط گرم خانه اين رافهميده که آرزو هيچ سودي برايش ندارد گذشته را که نداشته، آينده را هم با آرزوها که نمي تواند داشته باشد، حتما زندگي را مي بازد پس زمان حال را حفظ مي کند و کار مي کند. نياز رواني او اين است او با خلاقيت کار مي کند و چون آرزوي دست نيافتني براي خود نساخته که رسيدن به آن محال باشد، به قانون ساده زندگي و طبيعت پرداخته و جالب اينکه اين آدم ها به همه چيز مي رسند به همان چيزهايي که براي ديگران آرزو بوده چون از راه درستش رفتند، نه نادرست.
شايد گاه بايد نياز خود را با دقت بررسي و آن را هدايت کرد تا به بي نيازي برسيم. آرزومند مي خواهد زود به آرزويش برسد حتي با ضايع کردن حق ديگران و پا گذاشتن روي حقوق ديگران و مي رسد، ولي ديگر انسان نيست بلکه اسير بعد سياه رواني خود است. در واقع سايه اي بسيار سنگين براي خود ساخته و با شيطان معامله کرده است. زيرا با آرزو زمان حال خود و انسانيت خود را ويران کرده است. شايد يک شعر را هزاران نفر بخوانند و هر کدام تفسير خودشان را بکنند، چون تفسري ها بر اساس نياز رواني هر انسان متفاوت است. زيرا جوهره شعر به ناخودآگاه و جهان ديگري تعلق دارد و نيازمند آگاهي دادن به ما انسان هاست و ما نيازمند شعر، و اين جهان پر از رمز و راز. ما براي رشد خود و تعالي و آرامش رواني خود طبق نياز خود قدم بر مي داريم و برداشت مي کنيم. اگر نياز من پول باشد پس در جهت همان به راهي مي روم که مرا به آن برساند. اگر نيازم اصلاح رابطه ام با آدم ها باشد به شناخت روان خود و رشد دست مي زنم و اگر قدرت، زورگويي مي کنم. بايد ببينيم نيازمان چيست و آيا اين نياز از خرد و مهر يا طبيعت درست ما برآمده يا از سايه تاريک ما. اين ما هستيم که اين را بهتر از هر کسي مي توانيم تشخيص دهيم. پس تنها فرزانه بي نياز است زيرا نيازش خود بي نيازي است، خود آزادي است، رهايي است.

تمرين:
 

- آرزوها و روياهاي دوران کودکي خود را بنويسيد و ببينيد کدام يک برآورده شده؟
- لحظات سخت و تلخ گذشته زندگي خود را بنويسيد و اين بار با نگاهي مهربانانه تفسير زيبايي از آن داشته باشيد و حستان را يادداشت کنيد.
- اگر در هر جايگاهي هستيد ببينيد چه نيازي شما را به اين جا آورده و آيا همان چيزي است که شما خواستيد يا نه؟ آيا نياز شما از جاي درستي آمده يا نه؟
- در خود جست و جو کنيد ببينيد چه نيازي در کودکي داشتيد، سپس در نوجواني و حالا داريد و چگونه مي توانيد به آن پاسخ گوييد و از چه راهي؟ راه را بررسي کنيد که آيا درست است يا نه؟ چگونه نياز خود را هدايت کنيد تا به نتيجه درستي برسيد؟
با سپاس از دکتر فريد عمران
منبع: راز موفقيت شماره 187